معنی حریر منقش

فرهنگ فارسی هوشیار

حریر منقش

باکیده پرنیکان


حریر منقش و ملون

سیرمان


منقش

مویکند مو چینه زموده نگاشته (اسم) نقاشی شده نقش و نگار گردیده.

حل جدول

لغت نامه دهخدا

منقش

منقش. [م ُ ن َق ْ ق َ] (ع ص) نگاشته و نگار کرده. (آنندراج). نقش کرده شده و نگارکرده شده و دارای نقش و نگار و دارای تصاویر و رنگهای گوناگون. (ناظم الاطباء). نگارین. بنگار. نقاشی شده. پرنقش و نگار. (یادداشت مرحوم دهخدا): از او مخمل و جامه های بسیار خیزد ساده و منقش. (حدود العالم).
همه بوم از دیبه رنگ رنگ
ز گوهر منقش چو پشت پلنگ.
فردوسی.
یکی همچو دیبای چینی منقش
یکی همچو ارتنگ مانی مصور.
فرخی.
منقش عالمی فردوس کردار
نه فرخار و همه پرنقش فرخار.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 31).
درخشی است گویی به مینا منقش
پرندی است گویی به لؤلؤ مشجر.
عنصری (ایضاً ص 36).
دشت ماننده ٔ دیبای منقش گشته ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته ست.
منوچهری.
دیبای منقش به تو بافند ولیکن
معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.
ناصرخسرو.
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف
از بهر چه منقش و مدهون است.
ناصرخسرو.
و زمین این موضع را مرخم کرده اند به رخام ملون و منقش و این موضع را حجر گویند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو طبع برلین ص 110). همه مسجد حصیرهای منقش انداخته و بازاری نیکو آراسته. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ برلین ص 20).
اثرهای ملک سلطان چو دیبای منقش شد
ظفرهای ملک سنجر بر آن دیبا طرازآمد.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 194).
ایوان تو به بزم بهاری منقش است
میدان تو به رزم سپهری مصور است.
امیر معزی (ایضاً ص 97).
از نقش کلک تو همه گیتی منقش است
از نور رای تو همه عالم منور است.
امیر معزی (ایضاً ص 128).
بر زمین از ابر لؤلؤبار و باد مشک بیز
فرشهایی چون منقش پرنیان آمد پدید.
امیر معزی (ایضاً ص 149).
یکی ازعلمهای گلگون منقش
یکی از نقطهای زرین مشجر.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 144).
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مسطر.
عمعق (ایضاً ص 141).
تو گویی مگر جام کیخسروستی
منقش در او شکل هر هفت کشور.
ازرقی.
چون مأمون به بیت العروس بیامد خانه ای دید مجصص و منقش. (چهارمقاله چ معین ص 34). بسا کوشکهای منقش و باغهای دلکش که بناکردند و بیاراستند که امروز با زمین هموار گشته است. (چهار مقاله ایضاً ص 45).
چون باغ شد برهنه و چون راغ شد تهی
از حله ٔ منقش و از کله ٔ حریر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 219).
گه پر ز کله های منقش کنی زمین
گه پر ز حله های منعش کنی کمر.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 187).
منقط از شرر گام او هوا به شهاب
منقش از اثر نعل او زمین به هلال.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 242).
عالم نگر که گویی خان منقش است
بستان نگر که گویی خلد مصور است.
سیدحسن غزنوی (از المعجم چ دانشگاه ص 443).
از مهر او صحیفه ٔ جانها منقش است
با جود او ذخیره ٔ کانها محقر است.
سیدحسن غزنوی (ایضاً ص 444).
بی نقش همچو آینه، آبی منقشم
بی عطر چو فریشته، جانی معطرم.
سیدحسن غزنوی.
نی کم از مور است زنبور منقش در هنر
نی کم از زاغ است طاوس بهشتی ز امتحان.
خاقانی.
عجب کعبتینی است بی نقش گیتی
ولی تخت نردش منقش فتاده ست.
خاقانی.
قبه ای عالی داشت منقش از چوب مدهون کرده و جمله ٔ ستونها مدهون. (راحهالصدور راوندی). در کسوت منقش... چون عروسان. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 170).
منقش یکی خسروانی بساط
که بیننده را تازه کردی نشاط.
نظامی.
مرحله ای دید منقش رباط
مملکتی یافت مزوربساط.
نظامی.
بمانند بتخانه ٔ چین منقش
به کردار ارژنگ مانی مصور.
نظام الدین ابونصر (از لباب الالباب چ نفیسی ص 71).
جامه های ملون و منقش لایق زنان بود. (اخلاق ناصری). هر دو نقش مختلط شوندو هیچکدام منقش تمام نشود. (اخلاق ناصری).
خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم
زآن همه صورت زیبا که بر آن دیبا بود.
سعدی.
- منقش داشتن، منقش کردن. نگارین کردن. پرنقش و نگار کردن:
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم.
حافظ.
- منقش شدن، دارای نقش و نگارشدن. نقش و نگار پذیرفتن:
بدین شهر دروازه ها شد منقش
از آسیب وز کوس چتر و عماری.
زینتی.
- منقش کردن، نگارین کردن. پرنقش و نگار کردن:
کرده زمین را ز رنگ روی منقش
کرده هوا را به بوی زلف معطر.
مسعودسعد.
مرصع کرد تقدیرش به فر آفرین صورت
منقش کرد اقبالش به تأیید شرف ارکان.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 191).
- منقش گردانیدن، پر نقش و نگار کردن. نگارین کردن:
که گرداند ملون کوه را چون روضه ٔ رضوان
که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 284).
- منقش گشتن (گردیدن)، منقش شدن:
از بدیع اسپرغمها، صحرا
همچودیبا همه منقش گشت.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 557).
عیب و هنر شعر بر صحیفه ٔ خرد او منقش گردد. (چهارمقاله چ معین ص 47). صحایف ضمایر و الواح خواطر ایشان بدان صور چنان منقش گردد... (مصباح الهدایه چ همایی ص 14). رجوع به ترکیب منقش شدن شود.
|| هر پارچه ٔ زری دوزی شده. (ناظم الاطباء).

منقش. [م ُ ن َق ْ ق ِ] (ع ص) آنکه می نگارد و آنکه نگار می کند و آنکه کنده کاری می کند. (ناظم الاطباء).

منقش. [م ِ ق َ] (ع اِ) موی کن که آهن باشد که بدان خار برکنند. (منتهی الارب) (آنندراج). منقاش وابزار آهنی که بدان موی برکنند. (ناظم الاطباء). منقاش. ج، مناقش. (اقرب الموارد). رجوع به منقاش شود.


حریر

حریر. [ح َ] (اِخ) نام اسپ میمون بن موسی مری. (تاج العروس).

حریر. [ح َ] (اِخ) نام کوهی سیاه، ظاهراً در دیار عوف بن عبدبن ابی بکر.

حریر. [ح َ] (ع اِ) ابریشم. (اختیارات بدیعی) (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (منتهی الارب). مستخرج از قز پس از تنقیه ٔ آن و خروج کرم و آنچه از قز گیرند پس ازخبه کردن کرم در آفتاب و جز آن. ابن ماسه گوید: آنگاه که کرم ابریشم بر خویش تنید و کار تنیدن به پایان آمد، اگر کناغ (پیله) را به آفتاب دهند، کناغ را سوراخ کند و بیرون شود و از این کناغ ابریشم و لاس (قز) گیرند و اگر بر آفتاب دهند و کرم در آن بمیرد از اوحریر آید. (منتهی الارب). || آنچه از ابریشم پخته بافند. جامه ٔ ابریشمین. پرنیان. (محمودبن عمر ربنجنی) (دهار) (حبیش تفلیسی) (ترجمان عادل). و درصحاح الفرس آمده است که حریر ساده و بی نقش را پرند، و حریر نگارین و منقش را پرنیان گویند:
چندین حریر و حله که گسترد بر درخت
گوئی که برزدند به قرقوب و شوشتر.
کسائی.
ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر
ز دیبای زربفت و خز و حریر.
فردوسی.
همه جامه هاشان ز خز و حریر
از او چند برنا بدوچند پیر.
فردوسی.
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پر ز مشک و عبیر.
فردوسی.
به گردونه ها بر چه مشک و عبیر
چه دیبا و دینار و خزو حریر.
فردوسی.
چو آن خرد را سیردادند شیر
نوشتندش اندر میان حریر.
فردوسی.
چه عنبر چه عود و چه مشک و عبیر
چه دیبا چه از جامه های حریر.
فردوسی.
حریر نامه بد ز ابریشم چین
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین.
(ویس و رامین).
ای زده تکیه بر بلند سریر
بر سرت خز و زیر پای حریر.
ناصرخسرو.
دیو کز وادی محرم شنود نامه ٔکوس
چون حریر علمش لرزه بر اعضا بینند.
خاقانی.
بوریاباف اگرچه بافنده ست
نبرندش به کارگاه حریر.
سعدی.
امیر ختن جامه ای از حریر
به پیری فرستاد روشن ضمیر.
سعدی.
نبینی که در معرض تیغ و تیر
بپوشند خفتان صدتوحریر.
(بوستان).
صورت دیو پلاس است و پری کمسان دوز
نیک و بد شال و حریر است بنزد احرار.
نظام قاری.
بَرِ حریر تنت عنبری و کافوری
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور.
نظام قاری.
قوی عجب بود از کندگان اسپاهان
حریروار چنین نرم زوده ای در بر.
نظام قاری.
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند.
هاتف.
|| در قدیم نامه های پادشاهان و معشوقگان و معشوقان بر حریر و بر حریر چینی مینوشتند. و ابن الندیم گوید: و الروم تکتب فی الحریر الابیض. و الهند تکتب فی النحاس و الحجار و فی الحریر الابیض. (ابن الندیم):
نوشتند نامه به مشک و عبیر
چنان چون سزاوار بد بر حریر.
فردوسی.
بفرمود [سیاوش] تا رفت پیشش دبیر
نوشتش یکی نامه ای بر حریر.
فردوسی.
بفرمود [اسکندر] تا پیش او شد دبیر
قلم خواست رومی و چینی حریر.
فردوسی.
بفرمان شه رای زن با دبیر
نبشتند پس نامه ای بر حریر.
فردوسی.
بفرمود پس تا بیامد دبیر
نبشتند پس نامه ای بر حریر.
فردوسی.
بفرمود تا پیش او شد دبیر
نبشتند منشور چین بر حریر.
فردوسی.
چنین گفت کآن نامه ٔ بر حریر
بیارید و بنهید پیش دبیر.
فردوسی.
|| گاه از راه غلبه حریر گویند و کاغذ اراده کنند و در شرفنامه ٔمنیری کاغذ را از معانی حریر دانسته است:
به گنجور گفت آن درخشان حریر
نبشته بر او صورت دلپذیر
به پیش من آور چنان هم که هست...
بیاورد و بنهاد پیشش حریر
نبشته بر او صورت دلپذیر.
فردوسی.
حریر و مشک و عنبر خواست و خامه
ز درد دل به رامین کرد نامه.
(ویس و رامین).
اگر چرخ فلک باشی حریرم
ستاره سربسر باشد دبیرم...
(ویس و رامین).
حریرش چون بر ویس سمن بوی
مدادش چون دو زلف ویس خوشبوی.
(ویس و رامین).
زپیش گل حریر و کلک برداشت...
یکی نامه نوشت آن بیوفا یار...
(ویس و رامین).
|| (ص) مردم گرم شده از غضب و جز آن. (غیاث از منتخب). مرد گرم شده از خشم و جز آن.
- حریرباف. رجوع به همین ماده شود.
- حریربافی. رجوع به همین ماده شود.
- حریر چینی، که از چین خیزد: و از این ناحیت [یعنی از چین] زر بسیار خیزد و حریر و پرند و دیبا. (حدود العالم).
بر تخت بنشست فرخ دبیر
قلم خواست از ترک و چینی حریر.
فردوسی.
- حریر سبز، سبزی بستان در بهار را بدان تشبیه کنند:
بقول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز درپوشند بستان و بیابانها.
ناصرخسرو.
- حریر سپید، که بر روی آن مینویسند:
یکی نامه ای بر حریر سپید
بدان اندرون چند بیم و امید.
فردوسی.
- حریر سیاه، سیاهی شب را بدان تشبیه کنند:
چو گردون بپوشد حریر سیاه
به جشن آید آن مرد بادستگاه.
فردوسی.
- حریر هندی، نوعی حریر:
پس آنگه بفرمود تا شد دبیر
قلم خواست چینی و هندی حریر.
فردوسی.
- دودالحریر، کِرم قز. کِرم ابریشم. و رجوع به دود شود.
- سبز حریر، حریرسبز. کنایه از سبزی بستان در بهار:
کردشان مادر بستر همه از سبز حریر
نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر.
منوچهری.
- مثل حریر، سخت نرم. سخت لطیف.

حریر. [ح ُ رَ] (اِخ) یکی از علمای موسیقی، استاد اسحاق بن ابراهیم موصلی.

حریر. [ح َ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش کرند به قصرشیرین. دامنه و سردسیر است و 28 تن سکنه ٔ مسلمان دارد. زبانشان کردی و فارسی است. آب از سراب محلی و محصول آن غلات، حبوبات، صیفی، لبنیات، انگور، توتون، چغندر قند و مختصر میوه جات و شغل اهالی زراعت و گله داری است.راه شوسه و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). فاصله ٔ این نقطه تا تهران 674000 گز میباشد.

فرهنگ عمید

منقش

دارای نقش‌و‌نگار،
رنگ‌آمیزی‌شده،

فرهنگ فارسی آزاد

منقش

مُنَقَّش، (اسم مفعول از تَنقِیش) رنگارنگ شده، رنگین شده، و در فارسی: نقاشی شده و نقش بسته،

واژه پیشنهادی

منقش

نگارین

معادل ابجد

حریر منقش

908

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری